هرچه می خواهد دل تنگت بگو



شاید گم شدن در خود.

در جستجوی درونم تو را می بینم در جستجوی بیرونم تو را می،بینم

مثل خدا شده ای.  انگار همه جا هستی اما نمی یابمت.  کنکاش می کنم اما نمی،بینمت.  قهر می کنی، پیچ و تاب می خوری.  به دنیای درونم سفر می کنی و اندکی گله مند می شوی.لبخندی می زنی و از موهایم حرف می زنی.  

هستی اما در کنار من نیستی.  

نه معنای بودنت را می فهمم و نه معنای نبودنت را.  

نه هستی و نه نیستی.  

زندگی را" با نفسی عمیق در خود گم شدن،"که، نه، قدری فراتر یافته ام.  کجای این زندگی نشسته ای. ؟  کجای این زندگی نشسته ام.؟ 

ثانیه ها رنگ می بازند، عمر می گذرد.  لبخند ها کمرنگ می شوند، شادی ها کمتر و کمتر.  روح خسته از تن، تن خسته از روح .انگار پیری نشو و نما می کند.  

از تن خسته، روح خسته تر چه می خواهی؟ 

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش

حریف خانه و گرمابه و گلستان باش


سال نو.مبارک


یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ

ای تغییر دهنده دلها و دیده‏ ها * ای مدبر شب و روز * ای گرداننده سال و حالت ها * بگردان حال ما را به نیکوترین حال

 

از خداوند برای همه عزیزانم آرزو می کنم

.  

پروردگارا! 

مهربان ترین مهربانان 

آنگونه که زمین و زمان از نخوت زمستان، به تنگ آمده اند، در هیاهوی بهار اند.  به دلهای پاک،  طراوت و تازگی عطا کن.

همانگونه که طراوت و تازگی در دل طبیعت موج می زند، به بهار زندگی مان عشق و سلامتی عطا کن. 

به لب هایمان. گل لبخند،  به دلهایمان،  ایمان و به دست هایمان برکت عطا کن. تو مهربان ترین مهربانانی.  

 

کف دست ها را. روی هم و به صورت دعا زیر چانه می گذارم.  چشم ها را می بندم و نفسی عمیق می کشم . با هر دم و بازدم  

از خداوند مهربان برای هر لحظه، فرصت دوباره زیستن، تشکر می کنم.  

از خداوند مهربان، برای وجود عزیزانی که از صمیم قلب دوستشان دارم، تشکر می کنم.  

خداوندا!  تو را دوست دارم که هر لحظه در کنار من و در قلب من جای داری.  به تو تکیه می کنم و با توکل به تو قدم در راه خیر بر می دارم.

با عشق و ایمان به تو در زندگی پیش می روم و با عقل توکل به تو که نهایت قدرت من است، زندگی را برای خود و عزیزانم می سازم.  

عشق ویژگی من است  .  با عشق به تو و عزیزانی که دوستشان می دارم، به زندگی لبخند می زنم.  

زیستن بزرگترین نعمت بشر است.  برای تمام لحظاتی که با تو در کنار عزیزانم زیسته ام، تشکر می کنم.  

آرام نفسی عمیق می کشم و برای نفس هایی که می کشم، خداوند را سپاسگزارم.  

چشم ها را. باز می کنم و به زندگی با عشق می نگرم.  




آهسته آهسته صدای پای بهار را می شنویم . زمستان عزم رفتن دارد ؛ اگر مجالی دهی این دو صبا هم می گذرد . بهار با تمام هیاهو لباس دشت و سبزه به تن می کند . زیبا تر  از همیشه به زمین می نشیند . 

موسیقی سیال زمان ؛ هر لحظه به گوش می رسد . 

بهار من را ؛ تو را و همه کسانی که با عشق نفس می کشند را صدا می زند . کوش بسپار به آوای طبیعت ؛ بدون شک صداب بهار را می شنوی . 

نفس بکش  با عشق نفس بکش .بگذار زندگی درون ریه هایت به جریان اوفتد . انوقت به هر عاشقی که رسیدی , لبخند بزن . عشق را هدیه کن . مثل رودخانه جاری باش. گاهی خروشان و گاهی با وقار و متین . 

به طیبعت نگاه کن . طبیعت باغیان می خواهد .  

اگر رزوی افت به شاخه های درخت رسید ؛ به درمانش امید داشته باش. اما اگر افت به ریشه زد ؛ بگذار و بگذر . 

اگر سال گذشته پر از اشوب  بود ؛ شاید سال آینده به امید شادی ؛ به امید لبخند صدا بزند . 



به قول باربد. 


آهای ممسلمونا.
چرا منو
به سایت همسایه راه نمی دین؟ 
چرا سایت همسایه باز نمی شه؟ 
همساده
همساده قدیمی
این چه وضعیه؟ 
آقای گوگل هم به روز نمیشه.  هوار هوار
بریم دنبال خروس قندی؟؟؟؟
آهای خروس قندی کجایی؟؟؟؟

 " باربد "

  • عشق بزرگترین محرک زندگی انسان است.  یک سوبژکتیو  که قادر است از انسان یک قهرمان بسازد . یک اسطوره یا یک افسرده بالفطره.  

  • ذهنیت درونی انسان او را وادار می کند که نسبت به بعد عاطفی وجود خود واکنش  نشان دهد. مثلا عاشق با دیدن معشوقه، قاف عشقش تند تر می زند.  یا از هیجان، نفسش به شماره  می افتد .  


  • عشق با خود دنیایی از رمز و راز را به همراه دارد.  و این رمز و راز نیز نشان دهنده ی سوبژکتیو بودن آن است.  




بشر قرن هاست که تمام گرفتاری ها. کج فهمی ها و نرسیدن به آرزو هایش را به پای تقدیر می نویسد  . شاید تنها راه مقابله با " من دیگرش " این باشد که تمام ناکامی ها  را  به پای تقدیر بنویسد.و خود را از"  چه کنم "چه کنم ها،  نجات دهد.  
از آن طرف اگر عنصری بنام تقدیر در زندگی بشر نبود، این ناکامی ها را به پای چه کسی می نوشت.؟  چگونه خود را از سرزنش " من دیگرش " نجات می داد؟  

حال و هوای این روز های بشر چگونه است؟  اصلاً به خود اجازه فکر کردن می دهد؟  یا با دلایل واهی مدام در پی خفه کردن " من  دیگرش " آرام می نشیند، پا را روی پای می گذارد  و چای  می نوشد.  
این " من دیگر " کیست که هم نابود می شود و هم نابود می کند؟   
آیا دغدغه بشر امروز " من دیگرش " است ؟ 
اصلاً لابه لای گرانی، هزاران قرض و قوله، مشتی لاطائلات ، 
نگرش پوچ جامعه نسبت به اکثر مسائل، جایی برای " من دیگر " باقی. می ماند.؟  
شما بگویید،  پای تقدیر را کجای این زندگی بنویسیم که درست باشد.؟ 
لابه لای باید ها و نباید های زندگی، مسئله جبر و اختیار کجای زندگی بشر جای دارد. ؟ آیا در زندگی بشر مفهوم جبر و تقدیر همسان هستند؟  
اگر همه زندگی جبر است پس تکلیف اختیار چه می شود؟  

این مسائل دیالکتیک زندگی بشر است.  از آغاز تا انتها.  
طبیعتا زندگی بشر پیوسته در ستیز است، گاهی به این سو و گاهی به آن سو.  
انسان موفق کسی ست که از اختیارات خود به درستی بهره بگیرد.  حال آنکه مفهوم درست و غلط بودن. در زندگی بشر ،تا حدودی نسبی ست.  
اگر بخواهیم به موضوع عمیق تر بنگریم می بینیم که انسان هم، خود موجودی نسبی ست . طبیعی ست که برای،یک انسان نسبی، تمام تعاریف نیز نسبی ست.  مطلق گرایی در زندگی بشر جایی ندارد . 
انسان زمانی می تواند احساس رضایت را در خود تقویت کند که از اختیارات خود، متناسب با شرایط ،به طور نسبی ،پیروزی را بدست بیاورد.  احساس پیروزی یکی از عوامل مهم رسیدن به رضایت در زندگی ست.  
آیا انسانی که احساس رضایت را در زندگی به وفور تجربه کرده ،متناسب با مسئله جبر پیش رفته یا اختیار؟ تقدیر در زندگی اش پررنگ بوده یا تصمیم ؟ 

من فقط می دانم زندگی یک بازه زمانی کوتاه دارد.  زمان  همیشه با سرعت بیشتری نسبت به انسان ها در حال دویدن است . سرعت عمل در تصمیمات بشر نقشی اساسی خواهد داشت. بنابراین می توان معتقد بود که این بشر است که جبر و اختیار زندگی خود را می  سازد .  



ثانیه ها می تازند بر جسم و روح انسان . گاهی زمان  بر جسم و جان قالب می شود.  گاهی جسم و جان است که بر زمان قالب می شود.  و نتیجه  اول جز پیری نخواهد بود و نتیجه دوم سرعت عملی ست که دست رقیبان را در حنا می گذارد.  

عشق اگر عشق باشد آرام و قرار را می ستاند و هله به پا می کند. سور و سات عشق که استخاره ندارد.و چشم منتظر به در، هم خواب و خیال. .  


سلااام .سلااام 

اومدم سلامی عرض کنم و برم . دارم سعی می کنم دوباره کلاف زندگی را از سر بگیرم و حامل یک اتفاق تازه بشم . 

شاید یک داستان جدید ،شاید یک پورتره جدید . اصلا شاید یک شعر جدید . نمی دونم شاید یک موسیقی جدید . 

هر چیزی که منو به زندگی امیدوار کنه و یک تعریف قشنگ به زندگیم بده  . 

دوستانم که منو می خونند .،راهنمایی کنند . به نظر شما چه کنم   که هم حالم بهتر بشه و هم یک کار هنری جدید باشه. 


منتظر نظرات عزیزانم هستم.  


آدم ها می آیند و می روند و غوغا به  پا می کنند . گاهی آنقدر غرق نداشته های خود می شوند که تمام حق تو را به جای حق خودشان طلب می کنند و گاهی  آنقدر دارا می شوند که بذل و بخشش های بی مورد می کنند به حدی که  دیگران بخشش را وظیفه ای می دانند که در قبال آنها به روی شانه ات مانده. 

هم مورد اول به دوش انسان  سنگینی می کند و مورد دوم . 

شاید این ما هستیم که حدود دیگران را در مواجهه با  خود تعریف می کنیم . این ما هستیم که مرز های زندگی خود را تعریف می کنیم. 

گذشت ،بخشش و بخشیدن و مفاهیم ارزشمندی هستند .  به گونه ای رفتار نکنیم که مفاهیم خوب و ارزشمند، به ضد ارزش ها تبدیل شوند . از هنجارهایی که می توانند شیوه درست زندگی کردن را بیاموزند ،ناهنجاری نسازیم . که قطعا در مراحل بعدی ،بهای مادی و معنوی بیشتری را برای درمان این نا هنجاری ها باید پرداخت کنیم.  


دنیای این روزهای زندگی ام، دنیای عجیبی ست پر از کش مکش های بیهوده ،پر کابوس های بی معنا و پر از تنهایی . خبری از آرامش نیست.  

خودم را دلداری می دهم و می گویم هر لحظه از زندگی یک تجربه است . تلخ و شیرینی این تجربه ها به نتیجه آنها بستگی دارد و بعد از آن  یک نفس عمیق می کشم و دوباره به خودم می گویم عشق هم یک تجربه است . تجربه عاشقی  جز بزرگتربن تجربه های زندگی هر  انسان ست . تجربه ای که در نهایت زیبایی می تواند یکی از  تلخ ترین حادثه ها باشد . باز هم یک نفس عمیق می کشم و نفس آخر از تجربه های تلخ زیباست . تلخ است به وسعت تنهایی و شیرین است به اندازه ی، لبخندی بعد از مرور چند خاطره . 

باز هم نفسی عمیق 

باز عم نفسی عمیق 

و نفسی عمیق 

به یاد عشق ،چشم هایم به زندگی باز می شود . انگار جان می گیرم.  دوباره زنده می شوم.  عشق به من جان می دهد . 

نفسی عمیق می کشم و عشق را در اعماق وجودم می طلبم.  عشق را می طلبم و همه وجودم جاری می شود . 

اگر با خودم صادق باشم ،می توانم بگویم که عاشقم.  



زنده باشید به مهر 

" واژه" 


گاهی اوقات حرف هایی می شنوی که وسط سرت اسفناج سبز میشه .
کلا  آدم های با اعتماد به نفس را دوست دارم.  همیشه فکر می کنم ادم های با اعتماد به نفس در زندگی مفیدند  به پوشش گیاهی کمک می کنند . برای همینه گاهی اوقات رو سر ادم اسفناج سبز میشه.  

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو به جز جان او سپند مباد

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

 "حافظ" 
@ashenayershgh 

امیدوارم سلامتی سهم همه ما در زندگی باشد .


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


" حضرت مولانا"
@ashenayeeshgh


باید پذیرفت گاهی اوقات به غیرت دستان نویسنده ای بر می خورد وقتی او را ناتوان از نوشتن خطاب می کنند . و چه زیباست کسی بیاید و تو را به نوشتن سوق  دهد . زنگ بزند وبخواهد که از او بنویسی . از ویژگی هایش ،حال و هوایش .،و احساسی که به او داری . اگرچه این منگنه گذاشتن را هم تایید نمی کنم اما معترفم که خواسته ی زیبایی ست . انگار کسی می خواهد که بخشی از دغدغه ی فکریت شود انقدر که از او بنویسی . تو را بخواند و دلش هزار راه نرفته را برود . 

شاید برای توی نویسنده یک توصیف است و برای او یک تجربه . تجربه ای که من هم معترف به زیبایی ان هستم . 

 


یک بار گم شدن در ثانیه ها و هزار بار گم شدم در آینه .در آینه انعکاس تصویر من نبود . من به دنبال خودم به دور اینه پرسه می زنم و او تکرار می کند تصویر زنی در تاریکی . تصویر زنی در حجمی از سکوت . 

به خود شک می کنم . انگار لبانم دوخته است . چشم هایم چطور ؟ 

افکارم چطور ؟ باورهایم کجاست ؟ 

من درون سیاه چاله ای گیر کرده ام . طناب کجاست . ؟ 

دست هایت را دراز کنی بر می خیزم . جان می گیرم.  گره ای از لبانم باز می شود . 

 

 


اگر درد آدم فقط عشق بود و حوا تنها بهانه ی زندگی، هر ثانیه؛ نفس نفس روح تازه می شد. عشق جوانه می زد و درخت به درخت یکی پس از دیگری از آسمان خبر می داد.  

امروز درخت های سر بر افراشته، مدفون به زیر خاک اند ؛ نه از آدم خبری ست و نه حوا!  عشق هم یک گنبد مینای بزرگ در خیالات و اوهام که قالیچه ی سلیمان به دورش می چرخد.  

دیگر کفن کفن، کفاف ریشه نمی دهد وقتی عشق خیال پنهان شدن به سر دارد. " در عجبم"!  کجای این نفس مانده ایم که روح خیال تازه شدن ندارد؟  

کوه به کوه، صحرا به صحرا، دریا به دریا،  دشت به دشت به دنبال عشق، کجاست آن گنبد مینا؟ 

خیالی که بال و پرش چیده شد، انگیزه ی پرواز ندارد مثل آب راکد می ماند و بوی تعفنش، روح می آزارد. 

عشق، اوج پرواز، روح، گنبد مینا و حوا به شرط بودن است، پس آدم کجایی قصه است؟  

مریم راد"واژه "
#واژه  

#نثر_شاعرانه
@ashenayeeshgh


دلم می خواهد مکانی را بیابم و تا دل تقاضا دارد غر بزنم . آنقدر غر بزنم که دیگر جایی برای شکایت باقی نماند  . راستش را بخواهی مغزم از مشتی افکار پوچ دچار اسپاسم شده . به جایی نیاز دارم که همه را دور بریزم . وقتی به خودم بیایم که بتوانم نفسی عمیق بکشم. حال و هوای این روزهای من به کابوس شباهت دارد . یا شاید به نهالی عقیم تبدیل شده ام که برگ و باری نمی دهد . شاید هم تنهایی بلایی شده که احساس نامساعدی داشته باشم. هر چه که هست، دوست داشتنی نیست. همین احساس ناخوشایند هم آزاردهنده شده. 

اصلا دلم می خواهد با صدای بلند کسی را صدا کنم . 

کسی بیاید و با من حرف بزند . از چیزهایی بگوید که امید را به یاد بیاورم . به وجد بیایم . آنوقت نفسی عمیق بکشم و فکر کنم که هنوز زنده ام. 


باز هم اینجا متروکه شده . نه کسی می رود و نه کسی می آید . غبار تنهایی همه جای این خانه را فرا گرفته. اما انگار انگیزه ای برای خروج از تنهایی نیست . 

بارها و بارها این تنهایی را تجربه کرده ام و این بار هم مثل همیشه است . بدون کوچک‌ترین تفاوتی . 

اما. چرا باید تنها باشم . این را هنوز نمی دانم . 

 


 

" بنام او که با عشق آفرید "


انتظار در س بی معناست، اما سکوت، نشانه ی س، نخواهد بود.
وقتی سواد استعاره از علم می شود؛ نه، ساطور قصاب،  باید فهمید که حرمت نمک به نان می ماند و حرمت انسان به انسانیت.  قصابی که" نمک گیر " شد، قصاب نمی شود.بلکه  لوطی بی مرام معرکه ایست، که خود، با ساز و سرنا به پا کرده. در این بین قلم اگر قلم باشد، زیر بار فشار " یک قصاب" تکه های خود را رها نمی کند.  چینی اعلا  هم می شکند  اما ماهیتش همچنان بجا ست.  
خاصیت" آشپز باشی " ست، که به دنبال قصاب، به این در و آن در بکوبد.  همانطور که خیاط باشی به دنبال انسانی ست، که  لباسی؛ نه در خور شان، به تنش وصله کند.  
اگر تداوم قصاب باشی به ساطورش، آشپز باشی به آشش،  و خیاط باشی به وصله هایش است،تداوم قلم نیز در تراکم استخوان است. جای آشپزباشی درون دیگ خودش است و دست قصاب را ساطور خودش، نشانه  می رود. لباسهای وصله پینه شده صرفا اندازه تن خیاط باشی می شود.  در مثل مناقشه نیست، اما تا بوده، همین بوده. 
صد البته چشم برای دیدن است و عقل برای بیداری. اما عقل انسان امروز ، جایی میان کوچه پس کوچه  های دروغ و دغل، جا مانده است.
 
اگر از راست و از چپ، به 
ذات کلمه بنگری، می شود،چه ناموس،چه علم و چه .
گاهی سکوت، به همراه خود، دنیایی از حرف را حمل می کند:((تا که ناگفته بخواند)).
  

مریم راد ( واژه)  
#واژه   
#انتظار_در_س_بی_معنا_ست


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

استقلال مجله تفریحی خبری سرگرمی ایرونی سایت اریکس مرکز مشاوره تحصیلی تهران مشاوره کلینیک دندانپزشکی فوق تخصص ایمپلنت پردیس Mike